سفری شگفتانگیز در اعماق تاریک دریای ذهن
«با اینکه اینجا ساعت پنج صبح است، یک جایی در چین الان ساعت پنج بعد از ظهر است – و همین ثابت میکند که نگه داشتن توام حقیقتهای ناسازگار، اگر با دیدی جهانی نگاه کنیم، چیز غریبی نیست.»
اگر این کتاب را خوانده یا نسبت به آن کنجکاوید، علاوه بر استفاده از محتوای این صفحه (که غالباً بخشهایی از متن این کتاب هستند)، میتوانید با کامنت گذاشتن در زیر، با مترجم این کتاب و سایر خوانندگان گفتگو کنید:
ترس از نزیستن، مانند دلهرهایست ژرف و ماندگار از اینکه فروپاشی استعدادهای خودت را تماشا کنی و تبدیل آنها را به نومیدیهای جبرانناپذیر شاهد باشی، جایی که «باید»ها زیر سنگینی آنچه که هست خُرد میشوند. بعضی وقتها فکر میکنم مُردن آسانتر است تا رو در رویی با چنین چیزی، زیرا آدمها به «آنچه که میتوانست باشد» بیشتر ارج مینهند تا به «آنچه که میبایست باشد.» از بچههای مرده مجسمه میسازند، اما بچههای روانی را مثل خاکه جاروب میکنند به زیر فرش.
در میان فروشگاههایی که در قصر قیصر، عطر، الماس، چرم، و پوست راسو میفروشند، یک تورفتگی در دیوار وجود دارد که یک مجسمهی دیگر را در خود جای داده است. بدل استادانهایست از مجسمهی داوود اثر میکلآنژ. همه چیز در لاس وگاس بدل استادانهای از چیزی اصل در جای دیگریست. برج ایفل، مجسمهی آزادی، نصف شهر ونیز. نسخهای تقلبی از جهانی واقعی برای سرگرم کردن مردم.
مکنزی میپرسد، «این آقاهه چرا لخت است؟»
«چه میگویی؟ این داوود است.»
میگوید، «آهان.» خوشبختانه نمیپرسد که «داوودِ چیچی؟» در عوض، میپرسد، «این چیست که در دستش گرفته.»
«قلابسنگ.»
«شبیه قلابسنگ نیست.»
«قلابسنگیست که در انجیل گفته شده. همانی که با آن جالوت را کشت.»
مکنزی میگوید، «آهان… حالا میتوانیم برگردیم هتل؟»
«کمی صبر کن.» فعلاً نمیتوانم بروم، چون چشمان سنگی داوود بدجوری مرا به خود جلب کرده. بدنش خیلی ریلکس به نظر میرسد، انگار که از همین حالا به قلمرو موعود دست یافته، اما حالت چهرهاش… پر از نگرانیست، و سعی میکند تشویش درونیاش را پنهان کند. با خود میگویم که نکند داوود نیز مثل من بوده. همه جا غول و هیولا میدیده و دریافته که برای خلاص شدن از آنهمه هیولا در دنیا، به اندازهی کافی سنگ برای پرتاب کردن در اختیار ندارد.
وقتی کارهای شیکسپیر را میخوانم، مُخم داغ میکند، ولی فرار از آن هم ممکن نیست. حتی وقتی به ادبیترین شکل هم به معلم زبان و ادبیات ما بگویی که «کتاب نگونبخت را سگ بخورد»، بازهم عذرت را برای فرار از هملت موجه نمیداند. جالب اینکه، بعد از مدتی هملت خواندن، کم کم چیزهایی از آن سر در آوردم.
این شاهزادهی محکوم به فنای دانمارک با انتخابی محال روبروست. روح پدر مرحومش به او میگوید که به منظور انتقام قتلش، عمویش را بکشد. بقیهی نمایشنامه به عذابی میپردازد که هملت در قبال این خواسته احساس میکند. آیا باید عمویم را بکشم؟ آیا باید روحی که دیدهام را نادیده بگیرم؟ آیا آن روح واقعی بود؟ آیا من دیوانه شدهام؟ و اگر دیوانه نیستم، آیا باید وانمود کنم که هستم؟ یا اینکه برای رهایی از این عذاب ناشی از انتخاب محالی که پیش رویم گذاشته شده، خودم را بکشم؟ اگر خودم را بکشم، آیا باز هم خواب خواهم دید؟ و اگر ببینم، آیا آن خوابها بهتر از کابوسی خواهند بود که در آن روح پدر از من خواسته بود تا عمویم را که حالا با مادرم ازدواج کرده بکشم؟ و او همچنان در این عذاب و غوطه خوردن در افکار باقی میماند، تا اینکه روزی از پشت با تیغی زهرآگین ضربتی میخورد، و آنهمه تجزیه و تحلیلهای شکنجهوارش به خاموشی ابدی ختم میشود.
شیکسپیر چه تخصصی در امور مرگ و زهر و جنون دارد! اوفیلیا، معشوقهی هملت، براستی دچار جنون گردیده و غرق میشود. شاه لیر از فرطِ، به قول امروزیها، آلزایمر عقلش را از دست میدهد. مکبث نیز دچار خیالات است و در توهماتش ارواح و خنجر معلق میبیند. این شیکسپیر چنان به روی خال میزند که گاهی از خودم میپرسم که نکند او تجربهی آنچه که مینوشته را هم داشته.
به هر حال، مطمئنم که مردم او را نیز متهم میکردند که «چیزی مصرف کرده» است.